يک روز گرگي در جنگلي از دام شکارچيان فرار کرد و هراسان به دهقاني پناه آورد تا او را پنهان کند. دهقان هم دلش سوخت و گرگ را در جوال خود پنهان کرد. پس از اينکه خطر شکارچيان دور شد، دهقان گرگ را بيرون آورد، اما گرگ مي خواست دهقان را بخورد. دهقان گفت که سزاي خوبي بدي نيست، ولي گرگ نظر ديگري داشت....
ادامه اش را در www.jaiekhali.blogfa.com بخوانيد![گل]