جرقههای زندگی یک روز صبح با صدای استارت ماشین از خواب بیدار شدم. استارت مداوم بود و جرقهها زیاد و مایع قابل احتراق؛ اما با این وصف حرکتی نبود و پیشرفتی نبود. من به یاد جرقههایی افتادم که در زندگی خود مدام سر میکشیدند و به یاد استعدادهایی افتادم که قابل سوختن بودند و به یاد رکورد و توقفی افتادم که با این همه جرقه و استعداد،گریبان گیرم بوده است. در این فکر که ببینم نقص از کجاست که شنیدم راننده میگوید باید هلش داد. هوا برداشته است. و همین جواب من بود. هنگامی که هواها وجود مرا در برمیگیرند و دلم را هوا برمیدارد، دیگر جرقهها برایم کاری نمیکنند و اگر میخواهم به راه بیافتم باید هلم بدهند و ضربهام بزنند و راهم بیندازند تا آن همه استعداد راکد نماند.
نوشته شده توسط : سبحان |
جمعه 87 بهمن 25 ساعت 11:11 صبح
|
|
نظرات دیگران
نظر
|
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
|
|