جوانى بود که براى تحصیل آمده بود و طلبه شده بود. از کرج بود و قبلاً شغل هایى هم گذرانده بود. مدتى در حوزه چرخ خورده بود و برخوردها و نظرهاى گوناگون گیجش کرده بودند که چه بکند و کدام حرف را بپذیرد؟ یک روز صبح سر سفره با هم برخورد کردیم. او کلافه شده بود. مىگفت: آخر ما نفهمیدیم چه باید بکنیم و سر و کار ما با کیست؟ یکى مى گوید: خودت باید کار بکنى. دیگرى مى گوید: مراجع تأمینت مىکنند. یکى مى گوید: امام زمان نگهدار توست. و یکى مى گوید: خدا تو را به عهده دارد و رزق تو با اوست. راستش تکلیف ما چیست؟ خودم کار کنم و درس بخوانم و مثل على باشم یا بنشینم تا مراجع و امام و خدا دستى برایم بالا بزنند و کارى برایم بکنند. به او گفتم: تو کارى را انجام بده که مهمترین کار است. حساب کن امروز در جامعه ى تو چه نیازهایى هست؛ از پزشکى و مسکن سازى و راه سازى و... تا بقالى و خیاطى تا تربیت و مهره سازى و سازماندهى و رهبرى. بعد هم حساب کن تو چه توانى دارى و چه امکاناتى و چند تا از این کارها از تو ساخته است و شروع کن. آن وقت اگر گرسنه بودى، مىتوانى از هر کجا بردارى. و بعد گفتم این را هم در نظر بگیر و اغفال نشو که على اگر کار کرد، در دوره ى بى کارى اش بود. على در هنگام خلافت، بیل برنداشت. آن جا که آدمها محتاج او بودند، به درخت ها نپرداخت. همینطور رسول و همینطور تمامى پیشوایان، هنگامى که از کارهاشان ممنوع مىشدند، به آن کارها مىپرداختند. تو اگر بخواهى یک مهره باشى، مى توانى پس از آگاهى به نقش خودت در هر شغلى و در هر دست هاى نفوذ کنى و اگر بخواهى مهره ساز باشى، دیگر فرصتى ندارى جز اینکه بار بگیرى و بار بگذارى. اگر مى توانى که تمامى کارهایت را در دست داشته باشى، چه بهتر و اگر مى توانى جمع کنى، چه بهتر وگرنه کارى را انتخاب کن که بیشتر ضرورت دارد. کمى آرام شده بود که نگاهش کردم و یک لقمه برایش گرفتم. از من دور بود. به رفیقم دادم و او هم با واسطهى دیگرى لقمه را به او رساند. به او گفتم: حالا ما مى مانیم با این مسأله که سر و کار ما با چه کسى است؟ خودمان یا مراجع یا امام یا خدا؟ گفتم: در همین لقمه فکر کن، گاهى دید تو پنج سانت است. تو مىبینى یک لقمه در دهانت نشسته و دارى مى جوى. خوب پیداست که مى گویى جانم، یک لقمه در دهان من افتاده. تو به تصادف دل مى بندى. گاهى بیشتر دیدهاى. دست خودت را دیدهاى که لقمه را در دهان تو گذاشت. اینجا با غرور مى گویى خودم همه کاره هستم. گاهى بیشتر حساب مىکنى که، من که دستم لقمه نداشت. فقیر بود. از کجا آورد؟ اینجاست که بیشتر نگاه مى کنى و رفقیت را مى بینى و مى گویى آنها به من دادند. گاهى بیشتر مى کاوى که اینها هم مثل من هستند. همه فقیرند. همه دست خالى هستند. از کجا آورده اند؟ زمین را مىبینى که مىروید و خاک را مىبینى که گندمزارها را برپا مى دارد مى گویى هان! زمین به من داد. تا آن جا که فقر زمین را مىبینى که بهار و پاییز و تابستان و زمستان دارد و محتاج نور و حرارت است و به خورشید دل مىبندى. تا آن جا که از همه ى اینها مى گذرى و به رابطه ى جارى در آنها و به نظام حاکم بر آنها مى رسى و مى گویى این نظام مرا پرورید و به من بخشید. تا آن جا که از این نظام هم جلوتر مىروى و تنظیم ها را مىبینى و دست هایى که هستى را براى تو چرخانده، به او چشم مى دوزى و با او پیوند مى خورى؛ که مى بینى، نه پدیده و مُلک و نه رابطه ها و ملکوت هیچکدام از خود چیزى ندارند و فقیر هستند و تکیه گاه مىخواهند. از خاطرات مرحوم صفایی(عین صاد)
نوشته شده توسط : سبحان |
سه شنبه 93 تیر 3 ساعت 12:28 صبح
|
|
نظرات دیگران
نظر
|
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
|