سفارش تبلیغ
صبا ویژن
حارث اعور به امیر مؤمنان گفت: «ای امیر مؤمنان!به خدا سوگند، من تو را دوست دارم» . [امام صادق علیه السلام]

هر کس حقى بر ذمه من دارد یا بگیرد یا حلال کند. من این را از شما می‌خواهم تا در دیدار با خداوند آسوده خاطر باشم. تکرار می‌کنم، من عازم دیار باقی‌ام. اگر کسى را آزرده‌ام، اگر به کسى بدهکارم، اگر حق کسى بر عهدة من است، برخیزد و بستاند  .
ــ یا رسول الله! من سه درهم از شما طلبکارم  .
ــ اى فضل! بیا سه درهم به این مرد بده  .
ــ یا رسول الله من سه درهم در مال خدا خیانت کرده‌ام
ــ چرا چنین کردى برادر؟
ــ به آن نیازمند بودم.
ــ اى فضل! برخیز و سه درهم از این مرد بستان.
ــ یا رسول الله! زمانى تازیانه‌اى که بر شتر می‌نواختید، به سهو بر شکم من اصابت کرد.
ــ اى فضل! برو آن تازیانه را بیاور تا این مرد قصاص کند.
ــ یا رسول الله! شکم من آن زمان که به تازیانة شما خورد، عریان بود، باید شما هم...
ــ بیا برادرم! این هم شکم عریان من. حق خود را بستان.

ــ اى واى. بریده باد دستى که بخواهد تن مبارک پیامبر را بیازارد. می‌خواستم یک بار دیگر ـ شاید بار آخر ـ اندام مقدستان را زیارت کنم. می‌خواستم سر و چشم و لبهایم را با زلال نبوت، متبرک کنم. می‌خواستم تنها کسى باشم که در این زمان، بوسه بر خورشید می‌زنم.
ــ خدا تو را بیامرزد، پس هیچکس دیگر حقى بر گردن من ندارد، من با خیال آسوده عزیمت کنم؟

همه جز اهل بیت بروند. تو و پدر ماندید، من، حسن و زینب و ام‌کلثوم. به ام‌سلمه هم فرمان داد که بر در اتاق بایستد تا کسى داخل نشود. به پدر فرمود: على جان! نزدیکتر بیا، نزدیکتر.
بعد دست تو و پدر را گرفت و بر سینه خود نهاد. انگار دستهاى شما مرهم غمهاى تمام عالم بود. خواست سخن بگوید اما گریه مجالش نداد. تو هم گریستى و پدر هم گریست و ما کودکان هم، همه شیون کردیم.
تو گفتى:
ــ اى رسول خدا! اى پدر! اى پیامبر! گریه‌ات قلبم را تکه تکه می‌کند و جگرم را می‌سوزاند. اى سرور و سالار انبیاء! اى امین پروردگار! اى رسول حق! اى حبیب و پیامبر خدا. پس از تو با فرزندانت چه خواهند کرد؟ چه ذلتى پس از تو بر ما فرود خواهد آمد؟ پس از تو چه کسى می‌تواند براى على برادر و براى دین تو یاور باشد؟ وحى خدا پس از تو چه خواهد شد؟ و باز هم گریستى آنچنان که گریه ‌شانه‌هایت را می‌لرزاند و لباس‌هایت را تر می‌کرد.
خود را بی‌اختیار به روى پدر انداختى و او را پیوسته بوسیدى، سر و رو و چشم و دست و دهان و محاسن. انگار می‌خواستى پیش از رفتنش بیشترین یادگار بوسه را با خود داشته باشى. اشک‌هاى تو و پیامبر به هم می‌آمیخت و پیامبر هى سخت‌تر تو را در آغوش می‌فشرد. پدر هم بی‌تاب شده بود و ما کودکان بی‌تاب‌تر.
همه می‌خواستیم از گلى که تا لحظه‌اى دیگر از پیش ما می‌رفت، بیشترین رایحه را استشمام کنیم. هیچکدام به خود نبودیم، پدر که مظهر وقار و متانت است خود را به روى پیامبر انداخته بود و هق هق گریه تمام بدنش را مى لرزاند، انگار کوهى به لرزه درآمده بود. پیامبر دست تو را در دست پدر نهاد و به پدر فرمود:
ــ برادرم! اى ابوالحسن! این امانت خدا و رسول خداست در دست تو. این امانت را خوب حفظ کن. اى على! والله که این دختر سالار زنان بهشت است.
دستهاى منزلت مریم کبرى به پاى او نمی‌رسد. على جان! سوگند به خدا من به این مقام و مرتبت نرسیدم مگر که آنچه براى خود از خدا خواستم، براى او هم خواستم و خدا عنایت فرمود. على جان! فاطمه هر چه بگوید، کلام من است، کلام وحى است، کلام جبرئیل است. على جان! رضاى من و خدا و ملائک در گروى رضاى فاطمه است. واى بر کسى که به دخترم فاطمه ستم کند، واى بر کسى که حرمت او را بشکند، واى بر کسى که حق او را ضایع کند و بعد به کرات سر و روى تو را بوسید و فرمود: پدرت فداى تو فاطمه جان.
انگار پیامبر به روشنى می‌دید که چه بر سر دخترش می‌آید و با اهل بیتش چگونه رفتار می‌شود. نه فقط چشم و رو و محاسن که ملحفة پیامبر نیز تماماً از اشک تر شده بود.
من و حسن بی‌تاب خود را به روى پاهاى پیامبر انداختیم و با اشک‌هایمان پاهایش را شستشو کردیم و آنها را به کرات بوئیدیم و بوسیدیم و در آغوش فشردیم. پدر خواست به رعایت حال پیامبر ما را از روى او بردارد، اما پیامبر نگذاشت:
ــ رهایشان کن، بگذار مرا ببویند، بگذار من ببویمشان، بگذار آخرین بهره‌هایمان را از هم بگیریم، آخرین دیدارهایمان را بکنیم.
پس از این بر این دو سختى بسیار خواهد رسید و مصیبت و حادثه، احاطه‌شان خواهد کرد. خدا لعنت کند ستمگران بر خاندان مرا. خدایا! این دو را از این پس به تو می‌سپارم و به مؤمنان صالحت.
تنها زبانى که در آن لحظه به کار می‌آمد، اشک بود که بی‌وقفه می‌آمد و چون شمع آبمان می‌کرد. على، عمود استوار حیاتمان بر پا ایستاد و در عین حال که خود در طوفان این حادثه می‌لرزید، دعا کرد:
ــ خدا اجرتان را در مصیبت فقدان پیامبرتان زیاده گرداند، خداى متعال رسول گرامی‌اش را با خود برد.
فغان همه‌مان به آسمان بلند شد. تو دائم می‌گفتنى:

ــ یا ابتاه! یا ابتاه! و ما فریاد می‌زدیم:           ــ یا جَدّاه! یا جَدّاه.

و پدر که اسوه صبورى بود، اشک می‌ریخت و زمزمه می‌کرد:

ــ یا رَسول الله! یا خَیْرَ خَلْق الله!
پدر به غسل و حنوط و کفن مشغول شد، تو که می‌دانستى چه خورشیدى رفته است و چه ظلمتى در راه است، فقط گریه می‌کردى و ما که سوز موذى سرماى بیرون از لاى درهاى بسته، تن‌هایمان را می‌گزید و از وقایعى شوم خبرمان می‌داد، فغان و شیون می‌کردیم.
در خانه، پیکر مبارک برترین خلق جهان بر روى زمین بود و در بیرون خانه‌ های ‌و هوى جنگ قدرت بر آسمان و معلوم نبود آنچه بیشتر جگر تو را می‌سوزاند حادثه درون خانه بود یا حوادث بیرون خانه، یا هردو.
هر چه بود حق با تو بود درگریستن، آنچه پیامبر، پدر و تو و همه مؤمنان خالص از ابتداى تولد اسلام، رشته بودید، در بیرون در پنبه می‌شد.
ولى من نمی‌دانم اکنون در کدام مصیبت گریه کنم، در مصیبت غربت اسلام؟ مظلومیت پدر؟ رحلت پیامبر؟ یا شهادت تو؟

برگرفته از کتاب کشتی پهلو گرفته نوشته سید مهدی شجاعی



 
نوشته شده توسط : سبحان |  چهارشنبه 89 بهمن 13  ساعت 8:36 صبح 

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
تقصیر جمعه هاست ...
سخت گیری در حفظ بیت المال
روند رشد اشرافیت و رفاه طلبی
اینجا هیچ چیز متعارف نیست؟!!!
تبرک است ...
هزار نفر از ما بمیرد، هیچ خبرى نمى‏ شود!
سلوک ذیل سیاست
دانلود فیلم شناخت سی امین جشنواره فیلم فجر
از اهل معصیت مى‏ شدید یا اهل عبادت؟
انسان انقلاب اسلامی
[عناوین آرشیوشده]